چند شعر از علی جهانگیری


شب است گمانم


گمانم شب است


و این حجت من است !


گیاه نمی روید در این بادیه به نمی


سیاه زاده می شوم


و سیاه می چرخم به سوالی


ای کدامین حجت


بر پشت شترهات چه می بری ؟


واژگون بادیه و گون
کالای روسپیانم
بر پشت شترهایم جز صحرا نیست !
شب است گمانم
گمانم شب است !
پارس می کنم تنم را به سمت سیاه
کهف می ریزد از شیب زن
گون ها در باد
معجزه در راه است
عصای معجزه اش در دست
کنار راه مست می رود
معجزه گیج می خورد در تن باد
گواه من همین گون
همین کجاوه ی مست
همین زن !
به گاه آن که هور واژگون شود
و ستارگان ساجد
خورشید درگاهِ شام غریبان
سیاه ، اما آبیِ تمام قد
گمان بد نبرده بودم به این آب
گمانم از این آبی گذشته بود
در تند راه های خیس
آسمان دراز کشیده است
خورشید خفته را می جنباند


گواه من همین حجت
که عین قامت کفر زیباست
همین حجت را می جنبانم
شب است گمانم
گمانم شب است
و این حجت من است
کمی پنجره را باز بگذار
یک شاخه ی سیاهِ درخشان شاید . . .

فقط کمی مانده تا معجزه
نگاه نکن به این خیابان تلخ
خورشید را
با اشک هایت خیس نکن


همیشه چیزی هست
که مثل خوره مرا می جود
همیشه راهی وجود دارد ، برای نرفتن
شعر می خوانم
تاریکی را سنگ می زنم
و تمام راه های نرفته را
دشنام می دهم
زنی نشسته با سایه هایش
بافتنی اش را می بافد
آدامسش را می جود


آواز می خوانی
شب روی هلال ماه سُر می خورد
آواز می خوانی
بوسه ای برای شب بخیر
تاریکی را روی بالش تو جا می گذارد
آواز می خوانم
قایقی عمیق در شبِ تنها
حفره ای به نام جهان در من
و ماه ناتمامی در آب

شعر گلستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *