بچه را با آب زلالی میشست؛ آنقدر کوچک بود که توی دو دستش جا میشد. چشمهای مادر که زیرشان گود شده بود تن بیجان بچه را که زیر نور چراغ برق میزد دنبال میکرد، از پشت شیشه با دستان لرزانش اشاره میکرد: «مراقب باش آب تو گوشش نره.»
Adminadab
فروردین ۴, ۱۴۰۳
ادبیاتداستان
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.