خروسخوان که می شد باران سنگ بند می آمد، پلاخن ها را جمع می کردند و طوری می رفتند که انگار گورشان را وقت نطفه بودن کندهاند و بعد خاکش دادهاند. امشب از بالای خانه پلاخن چرخاندند و سنگ پراندند. شب گذشته از راست خانه. هرشب از یک سمت، این ترسشان را میگفت که نواشوم میآمدند و خروسخوان که میشد فرار میکردند؛ وگرنه روز که سگها رمشان میدادند مثل گله خوکها یا سگها گرگ میشدند و آن ها را میدریدند مثل گله گوسفندان هرجا که میخواستند باشند، دور یا نزدیک خانه…
اما شب آنهم این شبها بعد تیرکردن حاجی بابا، سگها هم زیاد دور وق نمیزدند. هنوز نالههای مادربزرگم هست که حاجی بابا را میگفت: «چرا هفت هیکل رو با خودت نبردی، مگه اونارو نمیشناسی؟» حاجی بابا را تیر کرده بودند از پشت تلیها، تیرخورده بود پای راستش. از بالا مچ بسته بودند. خونش را ندیدم، روی دستمال هم. اما از آن بعد بد درد میکشید، طوریکه مرتب فقط من از چشمانش میخواندم. دورش نشسته بودیم روی سکو، پایش را زل زده بودم. سرم، موهایم را دست کشید و گفت: «بیا این ور بشین، سنگ میزنن، ممکنه بخوره بهت.»
همینکه از جایم نزدیک صورتش رفتم. شنیدم سنگ خورد لب حلبییِ بام، یکی دیگر شیشه را شکست و تکههایش را ریخت روی قرآن پشت پنجره. حاجی بابا آخ نگفت، اما گریهای کرد که کسی ندید. چون زل زده بودیم به چشمهای هم. مادربزرگ خانه را ریخته بود به هم، حق هم داشت. پِیِ هفت هیکل میگشت، آخر تا حالا سنگی به بام و شیشه نخورده بود. همهی سنگها میافتاد آن طرف پرچین یا آخرش بام گاش…
هرچه نبودن هفت هیکل بیشتر میشد چروکهای صورتش بیشتر میشد، بیشتر میگفت که :«شوهرت شماها رو هم ول کرده به امون خدا رفته جنگ! جنگ برای آدمای مجرده نه اونایی که زن و بچه دارن.» مادرم را میگفت که ساکت نشسته بود توی هال، بیروسری و داشت موهای عمهام را میبافت. حاجی بابا پیشانیام را بوسید و فراموش کردم که… سنگ دیگری افتاد روی بام. مشخص بود از نزدیک پلاخن میچرخانند. سگها بوشان را گرفتند و رفتند سمت جنگل. تا نزدیک بغله هم رفتند اما چیزی پیدا نکردند. فرار کرده بودند ترسوها. سگها وقزنان برگشتند. همینکه جلوی سکو دم تکاندند. سنگ دوباره بام خانه را پیدا کرد. حاجی بابا گفت: «برقارو خاموش کنین» مادربزرگ دست از گشتن کشید، ساکت شد. روشنایی که رفت سگها را نیمه دیدم که پخش شدند. یکی رفت توی گاش. یکی پایین راه، یکی لبهی راه جنگل نشست و ببری هم جلوی سکو. سرهاشان بالا بود. اما دیگر سنگی نیامد تا خروسخوان شد.
خواببیدار دیدم حاجی بابا همانجا نشسته نماز میخواند. کنارش خوابم برده بود. قنوت را که خواند خوابم برد. سلام را که تمام کرد، بیدار شدم. دیدم پایش را زل زده و آرام جابهجایش میکند. چیزی نگفتم تا ببینم چطور تنهایی با دردش کنار میآید. مادر بزرگ آمد و دستمال پا را عوض کرد اما خوابم برد یا ندیدم که چگونه خون را پاک کرد. با صدای حمید بیدار شدم. از خانه پایین آمده بود تا بگوید، عمو گفته (دیشب شیشه ما رو هم شکستند) «مادرم بد ترسیده»(باید کاری کنیم). اما حاجی بابا ساکت بود تا حرفهایش تمام شود. اشاره کرد تا از تاکی که از انبار تا روی نردههای سکو را پوشانده قوره بچیند و برای مادرش ببرد. مادر حمید عاشق قوره بود. هرچند که نشناخته میگفت: «تقصیر چشمه توبنه، خشک بشه بهتر نیس؟ دعواها هم میخوابه»
حاجیبابا: «یه امسال کم آب شده؛ همونم اگه بذاریم مثل قبل میشه. جنگ کل مملکت رو برداشته معلومه نحسیش چشمه های اینجارو هم خشک میکنه.»
مادربزرگ:«نه حاجی بابا، راه چشمه گرفته. تا بالای دیوتپه بیشتر نمیاد و بعد گم میشه، پنجاه سال عمر از خدا گرفتم، سی و پنج سالش کنار تو توی همین خونه؛ کدوم سال چشمه توبن خشکیده که این روز دومش باشه؟»
بالا دست همهی خانهها بود. کسی نمیدانست از کجا بیرون میزند. اندازه دوقالی کف خانه که ده نفر کنار هم میشد رویش بخوابند، آن بالا بین دو درخت انجیلی همیشه پرآب بود. خودم وقتی روی کول پدرم بیشتر راه را تا آن بالا رفتم دیدم. بعد از راه کشکی که خود آب باز کرده بود به پایین میآمد. آب زیادی نداشت اما اگر یک قطرهاش به پای محصول میرسید انگار سه بار زمین را سیر آب کرده بودی. حاجیبابا را هم برای همین تیر کرده بودند، از پشت تلیها زده بودند پای راستش را چون به ظن آنها بد گفته بود که: «امسال محصول پرآب نکاریم و گندم دیمه بکاریم تا چشمه توبن دوباره جون بگیره و ناحقی نشه برای آب» همهی دعواها از اینجا شروع میشد که بعضیها نمیفهمیدند اگر چشمه توبن بمیرد، آبِ مابقی چشمهها خودمان را هم سیر نمیکند چه برسد زمینها را. چشمه توبن اگر خشک بشود زمینها که میمیرند هیچ، جنگل هم میمیرد. پلاخن میچرخاندند که بروند سمت چشمه و گیرش را باز کنند، شب که جرئت بالا رفتن نداشتند، روز هم که ما میدیدیم. اما مگر تا به حال کسی به چشمه توبن دست زده که این بار دومش باشد. یا اصلا کدام راه را میخواهند باز کنند.
چشمه توبن را فقط باید دید که چطور زنده است وگرنه همه دیدند چاهی که سرهنگ پایین دست جنگل زد؛ چطور بعد هشت ماه خشکید و ماهیهاش…
حاجی بابا بارها گفته بود که جایش نیست اما سرهنگ کار خودش را کرد. حالا نه زمین داشت ، نه استخر پرآب. لب حوض مینشست و سیگار زرد دود میکرد مثل پدرم که به تلفن مادرم جواب داده بود و قرار بود آخر این ماه برگردد. حاجی بابا مطمئن بود برمیگردد و سمت قبرستانی را اصلا نگاه نمیکرد. آخر مادر بزرگ هنوز پیدایش نکرده بود.
هرچه بیشتر آخر ماه میرسید، مادرم بیشتر چادر سر میکرد. دست من را میگرفت و میبرد سمت روستا که زنگ بزنیم به پدرم. من را بهانه میکرد که بهانهی پدرم را میگیرم اما چادر سرکردنش مشخص میکرد که دل تنگی دارد پاهایش را با جادهی جنگل بیشتر آشنا میکند.
آخر اینبار که رفتیم روستا وقتی گوشی را دادند دست پدرم؛ ماشینهای زیادی صدای پدرم را گم میکردند. بعد هم سریع خداحافظی کرد. صدایش خسته بود و نبود اما آمدنش به عقب افتاده بود. مادرم موقع برگشتن آرام بود، طوریکه انگار زنی شده بود که اصلا نمی داند آرامش چیست. دستم را گرفته بود و می گفت:« هفت هیکل، چشمه توبن، جنگ»«جنگ، هفت هیکل، چشمه توبن، سنگ»«…»«..»«.»
صدای رادیوی حاجی بابا، خانه را برداشته بود. حمله کرده بودند. امشب از سنگ خبری نبود نمیدانم بخاطر باران بود که مثل شبهای قبل میآمد، یا همه پای رادیو نشسته بودند. مادرم نشسته بود کنج هال و موهای خرمایی عمهام را میبافت. من هم این سمت کنار این نردههای قرمز، پایینراه را نگاه میکردم که قرار بود پدرم طبق قولش دو هفته قبل غروب نشده از آن برسد و بیاید سمت خانه. این کار دو ماهمان بود که باران بیارد، مادرم مو ببافد، باران ببارد، صدای رادیو بلند باشد و من زل بزنم به پایین راه و پدرم که چند هفتهای بود خبری ازش نداشتیم از پایین راه نرسد سمت خانه.
هر نیم ساعت سگها وق میزدند و میرفتند سمت پایینراه. تا خانه پایین هم میرفتند، آرام برمیگشتند. حالا نزدیک خروسخوان شده ولی خانه ساکت است. حاجیبابا آب میخواهد تا وضو بگیرد. از نردهها کمک میگیرد، مادربزرگ میآید و زیر بغلش را میگیرد و میروند. هنوز درد توی صورت و چشمهاش زیاد است. میروم مادرم را برای نماز بیدار کنم که میبینم هنوز باران میآید و او زمزمه میکند:«دو سه شبه که چشمام به دره/خدا کنه که خوابم نبره/…» این شبها صدای رادیو زیاد است. اصلا نخوابیده، کنارش دراز میکشم، بغلم میگیرد و ادامه میدهد… صدای مادربزرگ نزدیکتر میشود که حاجی بابا را زمزمه میکند:«آخه چرا هفت هیکل رو با خودت نبردی؛ مگه اونارو نمیشناسی؟»
وقتی تازه هفت هیکل را خانه آوردند. پشت مرغ بستند و تیر زدند. اولی که گیر کرد. دومی هم به مرغ نخورد. از بار سوم میترسیدند که اعتقادشان بریزد اما حاجیبابا خودش زد و مرغ همچنان راه میرفت. یک بار هم عمو بهرام هفت هیکل را پنهانی برد بغله و گردن گاو انداخت و باز هم گاو چرید. ولی شبش بد کتک خورد، نه برای اینکه فشنگ کم داشتیم برای اینکه هفت هیکل برای بازی نیست.
«حاجی بابا هرچی میگردم نیس، پیداش نمیکنم. نکنه دزدی باشنش؟؟»
حاجی بابا ساکت است. سر برمیگرداند سمت قبرستانی که با یک درخت مازی بزرگ خودش را از ابتدای زمینها و جنگلک جدا کرده. میخندد. پایش را بد میگذارد زمین.«آخخخ» «حواست کجاس؟» «علی رو ببین که داره از پایین راه میآاد»«کو ؟ کجاس؟ صدای چیه؟»«خوب چشاتو وا کن، با چشمه توبن و جوی آب کار نداشته باش…» «پسرت رو ببین». از بغل مادرم میدوم سمت سکو… پا برهنهام. پدرم میانهی پایین راه است که به او میرسم، بغلم میگیرد، کلاه ارتشیاش را سرم میگذارد. تا چشمهایم میآید پایین و او فقط میخندد. پدرم لبخند میزند، مادرم را نیمه میبینم که روی سکو ایستاده بیروسری با موهای مشکی پریشان و گونههایش تر…