چشمه توبن | فرزاد خدنگ






خروس‌­خوان که می­ شد باران سنگ بند می ­آمد، پلاخن­ ها را جمع می ­کردند و طوری می رفتند که انگار گورشان را وقت نطفه بودن کنده‌­اند و بعد خاکش داده­اند. امشب از بالای خانه پلاخن چرخاندند و سنگ پراندند. شب گذشته از راست خانه. هرشب از یک سمت، این ترسشان را می­‌گفت که نواشوم می‌­آمدند و خروس‌خوان که می­‌شد فرار می‌­کردند؛ وگرنه روز که سگ­‌ها رمشان می‌­دادند مثل گله خوک­‌ها یا سگ‌­ها گرگ می‌شدند و آن ها را می‌­دریدند مثل گله گوسفندان هرجا که می‌­خواستند باشند، دور یا نزدیک خانه…

اما شب آن­‌هم این شب‌ها بعد تیرکردن حاجی بابا، سگ‌­ها هم زیاد دور وق نمی­‌زدند. هنوز ناله­‌های مادربزرگم هست که حاجی بابا را می­‌گفت: «چرا هفت هیکل رو با خودت نبردی، مگه اونارو نمیشناسی؟» حاجی بابا را تیر کرده بودند از پشت تلی‌­ها، تیرخورده بود پای راستش. از بالا مچ بسته بودند. خونش را ندیدم، روی دستمال هم. اما از آن بعد بد درد می­‌کشید، طوری­‌که مرتب فقط من از چشمانش می­‌خواندم. دورش نشسته بودیم روی سکو، پایش را زل زده بودم. سرم، موهایم را دست کشید و گفت: «بیا این ور بشین، سنگ می‌زنن، ممکنه بخوره بهت.»

همین­‌که از جایم نزدیک صورتش رفتم. شنیدم سنگ خورد لب حلبی­‌یِ بام، یکی دیگر شیشه را شکست و تکه­‌هایش را ریخت روی قرآن پشت پنجره. حاجی بابا آخ نگفت، اما گری‌ه­ای کرد که کسی ندید. چون زل زده بودیم به چشم­‌های هم. مادربزرگ خانه را ریخته بود به هم، حق هم داشت. پِیِ هفت هیکل می­گشت، آخر تا حالا سنگی به بام و شیشه نخورده بود. همه­‌ی سنگ­‌ها می­افتاد آن طرف پرچین یا آخرش بام گاش…

هرچه نبودن هفت هیکل بیشتر می‌­شد چروک‌­های صورتش بیشتر می­‌شد، بیشتر می­‌گفت که :«شوهرت شماها رو هم ول کرده به امون خدا رفته جنگ! جنگ برای آدمای مجرده نه اونایی که زن و بچه دارن.» مادرم را می­‌گفت که ساکت نشسته بود توی هال، بی­‌روسری و داشت موهای عمه­‌ام را می‌­بافت. حاجی بابا پیشانی­‌ام را بوسید و فراموش کردم که… سنگ دیگری افتاد روی بام. مشخص بود از نزدیک پلاخن می­‌چرخانند. سگ‌­ها بوشان را گرفتند و رفتند سمت جنگل. تا نزدیک بغله هم رفتند اما چیزی پیدا نکردند. فرار کرده بودند ترسوها. سگ­‌ها وق‌زنان برگشتند. همین­‌که جلوی سکو دم تکاندند. سنگ دوباره بام خانه را پیدا کرد. حاجی بابا گفت: «برقارو خاموش کنین» مادربزرگ دست از گشتن کشید، ساکت شد. روشنایی که رفت سگ‌­ها را نیمه دیدم که پخش شدند. یکی رفت توی گاش. یکی پایین راه، یکی لبه‌­ی راه جنگل نشست و ببری هم جلوی سکو. سرهاشان بالا بود. اما دیگر سنگی نیامد تا خروس­خوان شد.

خواب­‌بیدار دیدم حاجی بابا همان­‌جا نشسته نماز می­‌خواند. کنارش خوابم برده بود. قنوت را که خواند خوابم برد. سلام را که تمام کرد، بیدار شدم. دیدم پایش را زل زده و آرام جابه­‌جایش می‌­کند. چیزی نگفتم تا ببینم چطور تنهایی با دردش کنار می­‌آید. مادر بزرگ آمد و دستمال پا را عوض کرد اما خوابم برد یا ندیدم که چگونه خون را پاک کرد. با صدای حمید بیدار شدم. از خانه پایین آمده بود تا بگوید، عمو گفته (دیشب شیشه ما رو هم شکستند) «مادرم بد ترسیده»(باید کاری کنیم). اما حاجی بابا ساکت بود تا حرف­‌هایش تمام شود. اشاره کرد تا از تاکی که از انبار تا روی نرده‌­های سکو را پوشانده قوره بچیند و برای مادرش ببرد. مادر حمید عاشق قوره بود. هرچند که نشناخته می‌­گفت: «تقصیر چشمه توبنه، خشک بشه بهتر نیس؟ دعواها هم میخوابه»

حاجی‌­بابا: «یه امسال کم آب شده؛ همونم اگه بذاریم مثل قبل میشه. جنگ کل مملکت رو برداشته معلومه نحسیش چشمه های اینجارو هم خشک میکنه.»

مادربزرگ:«نه حاجی بابا، راه چشمه گرفته. تا بالای دیوتپه بیشتر نمیاد و بعد گم میشه، پنجاه سال عمر از خدا گرفتم، سی و پنج سالش کنار تو توی همین خونه؛ کدوم سال چشمه توبن خشکیده که این روز دومش باشه؟»

بالا دست همه­‌ی خانه­‌ها بود. کسی نمی­‌دانست از کجا بیرون می­‌زند. اندازه دوقالی کف خانه که ده نفر کنار هم می­‌شد رویش بخوابند، آن بالا بین دو درخت انجیلی همیشه پرآب بود. خودم وقتی روی کول پدرم بیشتر راه را تا آن بالا رفتم دیدم. بعد از راه کشکی که خود آب باز کرده بود به پایین می­‌آمد. آب زیادی نداشت اما اگر یک قطره‌­اش به پای محصول می‌­رسید انگار سه بار زمین را سیر آب کرده بودی. حاجی‌بابا را هم برای همین تیر کرده بودند، از پشت تلی­‌ها زده بودند پای راستش را چون به ظن آن­‌ها بد گفته بود که: «امسال محصول پرآب نکاریم و گندم دیمه بکاریم تا چشمه توبن دوباره جون بگیره و ناحقی نشه برای آب» همه­‌ی دعواها از اینجا شروع می­‌شد که بعضی­‌ها نمی­‌فهمیدند اگر چشمه توبن بمیرد، آبِ مابقی چشمه­‌ها خودمان را هم سیر نمی­‌کند چه برسد زمین­‌ها را. چشمه توبن اگر خشک بشود زمین­‌ها که می­‌میرند هیچ، جنگل هم می­‌میرد. پلاخن می­‌چرخاندند که بروند سمت چشمه و گیرش را باز کنند، شب که جرئت بالا رفتن نداشتند، روز هم که ما می­دیدیم. اما مگر تا به حال کسی به چشمه توبن دست زده که این بار دومش باشد. یا اصلا کدام راه را می­‌خواهند باز کنند.

چشمه توبن را فقط باید دید که چطور زنده است وگرنه همه دیدند چاهی که سرهنگ پایین دست جنگل زد؛ چطور بعد هشت ماه خشکید و ماهی‌هاش…

حاجی بابا بارها گفته بود که جایش نیست اما سرهنگ کار خودش را کرد. حالا نه زمین داشت ، نه استخر پرآب. لب حوض می­‌نشست و سیگار زرد دود می­‌کرد مثل پدرم که به تلفن مادرم جواب داده بود و قرار بود آخر این ماه برگردد. حاجی بابا مطمئن بود برمی­گردد و سمت قبرستانی را اصلا نگاه نمی­‌کرد. آخر مادر بزرگ هنوز پیدایش نکرده بود.

هرچه بیشتر آخر ماه می‌­رسید، مادرم بیشتر چادر سر می­کرد. دست من را می­‌گرفت و می­‌برد سمت روستا که زنگ بزنیم به پدرم. من را بهانه می­‌کرد که بهانه­‌ی پدرم را می­‌گیرم اما چادر سرکردنش مشخص می­ک‌رد که دل تنگی دارد پاهایش را با جاده‌­ی جنگل بیشتر آشنا می­کند.

آخر این­بار که رفتیم روستا وقتی گوشی را دادند دست پدرم؛ ماشین­های زیادی صدای پدرم را گم می­کردند. بعد هم سریع خداحافظی کرد. صدایش خسته بود و نبود اما آمدنش به عقب افتاده بود. مادرم موقع برگشتن آرام بود، طوری­که انگار زنی شده بود که اصلا نمی داند آرامش چیست. دستم را گرفته بود و می گفت:« هفت هیکل، چشمه توبن، جنگ»«جنگ، هفت هیکل، چشمه توبن، سنگ»«…»«..»«.»

صدای رادیوی حاجی بابا، خانه را برداشته بود. حمله کرده بودند. امشب از سنگ خبری نبود نمی­‌دانم بخاطر باران بود که مثل شب­های قبل می­آمد، یا همه پای رادیو نشسته بودند. مادرم نشسته بود کنج هال و موهای خرمایی عمه­ام را می­بافت. من هم این سمت کنار این نرده­های قرمز، پایین­راه را نگاه می­کردم که قرار بود پدرم طبق قولش دو هفته قبل غروب نشده از آن برسد و بیاید سمت خانه. این کار دو ماهمان بود که باران بیارد، مادرم مو ببافد، باران ببارد، صدای رادیو بلند باشد و من زل بزنم به پایین راه و پدرم که چند هفته­ای بود خبری ازش نداشتیم از پایین راه نرسد سمت خانه.

هر نیم ساعت سگ­‌ها وق می­زدند و می­رفتند سمت پایین­‌راه. تا خانه پایین هم می­‌رفتند، آرام برمی­‌گشتند. حالا نزدیک خروس­‌خوان شده ولی خانه ساکت است. حاجی­‌بابا آب می­خواهد تا وضو بگیرد. از نرده‌­ها کمک می‌­گیرد، مادربزرگ می‌­آید و زیر بغلش را می‌­گیرد و می­‌روند. هنوز درد توی صورت و چشم­‌هاش زیاد است. می­‌روم مادرم را برای نماز بیدار کنم که می­‌بینم هنوز باران می­‌آید و او زمزمه می­‌کند:«دو سه شبه که چشمام به دره/خدا کنه که خوابم نبره/…» این شب­ها صدای رادیو زیاد است. اصلا نخوابیده، کنارش دراز می­‌کشم، بغلم می‌­گیرد و ادامه می­‌دهد… صدای مادربزرگ نزدیک­تر می­‌شود که حاجی بابا را زمزمه می­‌کند:«آخه چرا هفت هیکل رو با خودت نبردی؛ مگه اونارو نمیشناسی؟»

وقتی تازه هفت هیکل را خانه آوردند. پشت مرغ بستند و تیر زدند. اولی که گیر کرد. دومی هم به مرغ نخورد. از بار سوم می‌ترسیدند که اعتقادشان بریزد اما حاجی‌­بابا خودش زد و مرغ هم‌چنان راه می‌­رفت. یک بار هم عمو بهرام هفت هیکل را پنهانی برد بغله و گردن گاو انداخت و باز هم گاو چرید. ولی شبش بد کتک خورد، نه برای این‌که فشنگ کم داشتیم برای این‌که هفت هیکل برای بازی نیست.

 «حاجی بابا هرچی می­‌گردم نیس، پیداش نمی‌­کنم. نکنه دزدی باشنش؟؟»

حاجی بابا ساکت است. سر برمی­گرداند سمت قبرستانی که با یک درخت مازی بزرگ خودش را از ابتدای زمین­‌ها و جنگلک جدا کرده. می­‌خندد. پایش را بد می­گذارد زمین.«آخخخ» «حواست کجاس؟» «علی رو ببین که داره از پایین راه میآاد»«کو ؟ کجاس؟ صدای چیه؟»«خوب چشاتو وا کن، با چشمه توبن و جوی آب کار نداشته باش…» «پسرت رو ببین». از بغل مادرم می­‌دوم سمت سکو… پا برهنه‌­ام. پدرم میانه­‌ی پایین راه است که به او می‌­رسم، بغلم می­‌گیرد، کلاه ارتشی‌­اش را سرم می­‌گذارد. تا چشم‌­هایم می‌­آید پایین و او فقط می‌­خندد. پدرم لبخند می­‌زند، مادرم را نیمه­ می­‌بینم که روی سکو ایستاده بی‌روسری با موهای مشکی پریشان و گونه­‌هایش تر…

داستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *