بازی ناتمام – میترا آزادراد


مادر بزرگ سیگار همایش را اتش زد، با هر پک حلقه های دود غلیظ خاکستری با پیچ و تاب از میان لب هایش بیرون می امد، چشمان بی فروغش،به دور دست ها خیره شده و بال خیالش در خاطرات هشتاد و شش ساله اش به پرواز درامده بود . در اتاقی همکف ،کنار پنجره ای بلند رو به حیاط نشسته بود ، در دو سوی ان پرده های بته جقه ای ِمخمل اویزان بود که منظره ی بیرون از قاب پنجره را با شکوه تر می کرد ،حوضی کوچک با کاشی های فیروزه ای رنگ با گلدان های شمعدانی زرشکی و صورتی که دور ان چیده شده بودند ودر خت مویی که دیوار اجری حیاط را در اغوش گرفته بود ،زیبایی حیاط و فضای بیرون را دوچندان می کردند . داخل اتاق ،ترمه ای قدیمی و زیبا،زینت بخش طاقچه اش بود که یاد و بوی گذشته را در فضا پخش می کرد ، قاب عکس های منبت کاری شده ،با عکس های سیاه و سفید قدیمی روی ان خود نمایی می کردند ، درون ان قاب ها , مردان و زنان و بچه هایی بودند که عطر وجودشان در فضا حس می شد برخی با لبخند و برخی صامت در سکوت زمان خیره تو را نگاه می کردند ،انگاری به هر سوی اتاق می رفتم با چشمانشان مرا تعقیب می کردند ،این بازی تعقیب و گریزِ من از چشمان صورتک هایی که به دوربین خیره شده بودند،همیشه برایم جالب بود و تعجب می کردم چرا به هر سویی که می روم ، باز خیره مرا نگاه می کنند و نمی توانم خودم را از تیر رس نگاهشان پنهان کنم. در گوشه ی دیگر اتاق سه تاری که غبار ایام بر ان نشسته بود با بغض شکسته ی مادر بزرگ‌،تصویر محزونی را در خاطرم حک می کرد. صندلی چوبی اش هر از گاهی قیژی صدا می کرد،گویی الان است او را پخش زمین کند،اما پا ها و عصایش باپا یه های صندلی هماهنگ شده و هوای یکدیگر را داشتند و همچنان عروسک پارچه ای را که گویی او هم از گذشت زمان بی بهره نبوده است را در اغوش داشت . از دنیای تصورات و افکار خود بیرون امده و به مادر بزرگ پیوستم ،سیگارش با دَم ها و پک های عمیقش کوتاه تر شده ، حرارت به نوک انگشتانش رسیده بود ناگهان ،دستش حرکت تندی کرد ،انگاری از خواب دلتنگی هایش بیدار شد، و داشت برای خودش تعریف می کرد. روایتی گویا و قدیمی از انسانی پیر و فرتوت که در کوچه پس کوچه های زندگی خود قدم زده و سال ها راه پیموده بود،شاهدی عینی از ماجرایی واقعی .مادر بزرگ گفت :ده سالم بود،یک روز که داشتم با عروسک هایم بازی می کردم ،مادرم من را صدا زد و با خوشحالی گفت :مهری بیا برویم حمام و بعد هم ان پیراهن تافته ی ِزری ِابی رنگت را بپوش .میهمان داریم پرسیدم که میهمانمان کیست ؟با هیجان گفت خانم جان ، همسر عطالله خان ، ربط موضوع را متوجه نشدم اما ته دلم شوری کودکانه موج میزد .با نارضایتی عروسک های پارچه ای و استکان نعلبکی های لَب پَرِ گِلی ام راجمع کرده و کناری گذاشتم و بهشون قول دادم‌که بازی را از حمام که باز گشتم ادامه بدهیم ،در حمام ،مادر ،کاسه کاسه اب نیم داغ می ریخت روی سرم و اواز می خواند هیچوقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم خاله ام هم با ما بود ، ان دو یکدیگر را خواهر خطاب کرده وزیر لبی حرف میزدند متوجه حرف زدنشان نمی شدم بعدها فهمیدم اسم ان زبان ،زرگری بود.هیجان را در اهنگ صدایشان حس می کردم .خلاصه با لپهای سرخ و موهای بافته شده به خانه برگشتم همه دررفت وامد ،بودند ,زیر درخت توت و حیاط را اب و جارو کرده بودند بوی خاک تازه و نمدار، و تمیزی با یکدیگر در هم امیخته بود، همان درخت توتی که راز دار من و ارزوهایم بود ،شاهد همسر خیالی ،بچه ها ومیهمان های نا خوانده ام ،و من کدبانویی بودم زیبا و مهربان و عروسک هایی که در قلب عروسکی شان همه ی غم ها و شادی های مرا ثبت کرده بودند ،و با چشمان رنگی و لبخندی محو ،شاهد من و ارزوهایم بودند ،ومن همه ی انها را بر طاقچه ی خیالم نشانده و برایشان چای می ریختم ،شیرینی و اجیل مشکل گشا جلویشان می گذاشتم ،برایشان جشن تولد می گرفتم و شمع روشن می کردم .خورشید زیبا از لا به لای برگ های درخت توت ما را نظاره می کرد و باد هم گاهی چند توت ِرسیده در بشقاب های کوچک سفالی مان ،می انداخت و جشن مان کامل می شد .منتظر بودم تا نازنین همان دختر عروسکی زیبایم بزرگ شده و برایش جشن عروسی بگیرم،منتظر شاهزاده ای بلند قد با قلبی طلایی بودم ،قلبی پر از شعر های زیبا ،که انها را برای نازنینم بخواند .شاهزاده ای که تا اخرین لحظه ی عمرش تنها دست های زیبای نازنین من در دست هایش باشد . بزم خیالی ارزو های کودکانه ام ،با نوای موزون سه تار پدر بزرگ که روی صندلی اش لم داده بود و ارام ارام می نواخت ،کامل می شد . مادر بزرگ از رویای گذشته اش بیرون امده ادامه داد ، شمع هایی که برای نازنین روشن کرده بودم با پایان گرفتن ارزوهای کودکانه ام فوت شده و خاموش شدند . از حمام که برگشتم دیدم زیر درخت توت را اب و جارو کرده اند و سیبها ، گیلاس ها و زرد الوهادر اب حوض غوطه می خوردند بعد زیر شیر اب کنار حوض اب کشیده و درون مجمر ها جای می گرفتند ،سماور را در مطبخ روشن کرده و انگاره های نقره با استکان های کمر باریک درون سینی کنار هم چیده شده و اماده ی پذیرایی از میهمانان بودند . پدر هم با یک جعبه بزرگ شیرینی از راه رسید ،محتویات جعبه هم خیلی زود در شیرینی خوری های کنگره دار کریستال چیده شدند. هر وقت که میهمان داشتیم ذوق می کردم چون همه چیز رنگ و لعابش با روز های عادی فرق می کرد اما ان روز هم با همه ی روز ها فرق می کرد روزی خاص بود در زندگیِ من ،وخودم خبر نداشتم ، انروز عطالله خان می خواست من را برای پسر بزرگش خواستگاری کند ، ده سالم بود هنوز عروسک بازی می کردم تا به خودم امدم دیدم مرا ارایش کرده و لباس عروس بر تنم کرده اند و پای سفره ی عقد نشانده اند ،مات و مبهوت بودم ،چه زود مرا بزرگ کردند و تحویل سرنوشت دادند . شب عروسی ام گریه می کردم و نمی خواستم از مادرم جدا بشوم و برادرهایم و خواهر کوچترم هم با غصه مرا نگاه می کردند و جدایی را مثل خودم باور نداشتند . با خنچه ها و صندوق های پر ،قالی و قالیچه های لوله شده به خانه ی بخت رفتم اما دل نگران عروسک هایم بودم که جایشان گذاشته بودم. می خواستم بازی را ادامه بدهم اما نشد مادر بزرگ با اینکه از اشرف خان سه بچه داشت هنوز در خاطراتش قدم میزدو دلش پیش عرو سک ها و بازی ناتمامش بود و فکر می کرد که عروسک هایش بعد از او یتیم ماندند با یتیم شدن انها کودکی او هم تمام شده بود،به اینجای داستان که رسیدانگاری خسته شده ،سرش را به پشتی صندلی تکیه دادو عصایش را در دستهای استخوانی اش فشرد گویی غمی چند ین ساله را با عصایش شریک شده بود ادامه داد سال ها گذشت وحالا شده بودم زنی سی ساله در او جا زیبایی و مادر سه بچه و اشرف خان پدر بزرگتان هم حالا شده بودجهل و نه ساله، اشرف خان مرد خوبی بود هیج کم وکسری در زندگی برای من و بچه هایم نگذاشت ، اما باری را بر دلم گذاشت که هنوز هم از خودم می پرسم چرا؟ با هیجان از مادر بزرگ خواستم که ادامه دهد خسته شده بود نه از حرف زدن از بغضی که در دلش جای گرفته بود از رنجی که پس از سال ها هنوز در جانش بود و از چرایی که جوابی برای ان نگرفته بود .و او ادامه داد، عمر مثل برق و باد می گذشت و زندگی با بزرگ کردن بچه ها و گرفتاری های کوچک وبزرگ.جریان داشت،تا اینکه یگ‌تابستان مسافری به خانه ی ما امد ثریا دختر خاله ی پدری اشرف خان و قرار بود که چند روزی میهمان ماباشد .هوا گرم و داغ بود ان زمان هاکولر نبود نمیشد شب ها در اتاق خوابید در حیاط تخت زده و پشه بند وهمگی درون ان پشه بندهای مل مل می خوابیدیم تا از گزند پشه ها در امان باشیم . اما یک شب که من در پشه بند بچه ها خوابیده بودم چند متر ان طرف تر پشه بند اشرف خان و صدا هایی که از درون ان بیرون می امد توجهم را جلب کردچشمانم در تاریکی نیم شب چیزی نمی دیدند ، گوش هایم را تیزکرده تا بشنوم ، انچه مُسَلّم بود اشرف خان تنها نبود و صدای نازک زنی به گوشم می رسید که به گوشم اشنا بود همان میهمان رسیده از راه دور دختر خاله پدر ی اش ،انگاری یخ زده و منجمد شده بودم احساس می کردم اسمان با تمام ستاره هایش بر رویم اوار شده است و گویی ، شب هم قصد نداشت که به خورشید اجازه ی طلوع بدهد . بالاخره صبح شد به هوای دستشویی از پشه بند بیرون امدم اشرف خان را دیدم که تنهاخوابیده ،با صدای قدم های من رویش را بر گردانده ،نیم نگاهی به من انداخت و بازخوابید،ای کاش کابوس دیشب تنها یک خواب بود که با امدن صبح رفته بود ان روز حالم را نمی فهمیدم حوصله ی بچه ها را نداشتم خیلی فکر کردم بالاخره ،تصمیمم را گرفتم چمدانی کوچک برداشتم و از خانه زدم بیرون و رفتم منزل پدرم ،مادرم تا مرا دید از حال و روزم فهمید سابقه نداشت که هیچوقت قهر کرده و به خانه ی پدرم بروم ،می ترسید سوال کند و اشک های من توصیف ماجرای بدی بود که برایم اتفاق افتاده بود ،دستی به سرم کشید و مرابوسید ،ناز و نوازشی که در ده سالگی از ان محروم شده بودم ،ان روز عرو سک هایم را جا گذاشته بودم و امروز بچه هایم را ،غمی که قلبم را می فشرد و تمامی نداشت . ان روز ،بعد از رفتن من ،در خانه اشرف خان غو غایی بر پا شده بود ، بچه ها بیدار شده و سراغ من را می گرفتند و اشرف خان هم که فکرش را نمی کرد اما فهمید که با تمام پنهان کاری‌اش ، من از ماجرای نیمه شب با خبر شده بودم .بعد از چندشب به حجره پدرم در بازار رفت سراغ من را گرفت و خبر بدی هم به پدرم داده و گفته بود که گناهی مرتکب نشده و دختر خاله پدری اش ،ثریا ،زن عقدی اوست . از پدرم خواسته بود که مِهری به خاطر بچه هایش به خانه برگردد و قول داده بود که من همچنان سو گلی ان خانه بمانم ، اشرف خان افتخار داده و من را مزین به لقب سو گلی کرده بود ،با هیجان از مادر بزرگ پرسیدم ،بر گشتید؟او در حالی که اهی عمیق می کشید ادامه داد، بعد از چند روز بی خبری از بچه هایم بی طاقت شده بودم به خاطر اونها پا رو ی دلم گذاشته و برگشتم یکبار خودم و عروسک هایم را تنها گذاشته بودم اما دیگر نمی خواستم بچه هایم هم به همان سرنوشت دچار بشوند و یک عمر داغ ندیدنشون را تحمل کنم بایدبر می گشتم !! اشاره به سه تار غبار گرفته ی گوشه ی اتاق کرد و گفت میدونی چرا این سه تار را دوست دارم ؟چون مثل دل من شکسته و دیگر صدایی از ان بیرون نمی اید سیم هایش تنیده شده وگرنه شاید بتوان نغمه ی محزون و مهجور کودکی و جوانی از دست رفته را دوباره با ان نواخت شاید ….. ✍️میترا ازادراد

ادبیاتداستانداستان فارسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *