خداحافظی ناگهانی- مهیار رازقندی

مهیار رازقندی

بچه را با آب زلالی می‌شست؛ آن‌قدر کوچک بود که توی دو دستش جا می‌شد. چشم‌های مادر که زیرشان گود شده بود تن بی‌جان بچه را که زیر نور چراغ برق می‌زد دنبال می‌کرد، از پشت شیشه با دستان لرزانش اشاره می‌کرد: «مراقب باش آب تو گوشش نره.»

ادبیاتداستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *