چند جاکلیدی ساده


چند جاکلیدی ساده پیاده و تند تند به سمت کلاس می‌رفتم، صدایی شنیدم: «خانم، خانمممم نمیخرین؟»

برگشتم پسرک خیلی کوچک بود انگار شش سال بیشتر نداشت، نشسته بود و بساطی داشت به کوچکی و معصومیت خودش، داخل یک کارتون کوچک، واکس آماده، کش موی سر، شانه مردانه، آینه و چند جاکلیدی ساده.

گفت: «میگن میخواد روز پدر بشه، یک چیزی بخرین برا هدیه»

گفتم: «باشه» یک شانه، آینه و یک جاکلیدی برداشتم. جمع زد و موقع پرداخت کمی بیشتر گذاشتم.

گفت: «این… زیاده»

گفتم: «اشکال نداره، باشه، اگر خواستی یوقت هدیه‌ای بخری»

نگاهی کرد و گفت: «برای بابام؟»

نیره مهیمنی بهمن ۱۴۰۲

ادبیاتداستانداستان فارسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *